بچه باحالها یا مثبتها؟

پویا باقری
pooya_b_k@yahoo.com

اگر نرسانم، می گویند نامرد است، ترسوست و قطعا بیشتر از گذشته دو واژه خرخون و مثبت را به کار خواهند برد. درحالی که خودشان ترسویند که مثل سگ از نمرات می ترسند ولی اینقدر احمقند که نمی نشینند یک کم بخوانند که برای یک ذره نمره خود را به آب و آتش نزنند.خیلی بی معرفتند که حداقل بعد از این همه تقلب گرفتن به آدم نگویند «خرخون». این کلمه منو خیلی آتش می زند، چون واقعا خرخون نیستم. ولی بهشان چی بگویم؟! بگویم من باهوشم، شما که عرضه نمره گرفتن ندارید، خنگید؟!
می گویم ولش کن. به هر حال آنها دوستانم هستند.شاید هم می ترسم با از دست دادن آنها تنها بشوم. مگر نه اینست که باید با جمع یکی شد حتی اگر احمق باشند؟ به هر حال من این کلمه خرخون را به جان خریده ام.
خیلی سخت است که همیشه چیزهایی را که خودت بر روی برگه ات نوشتی را به یکی برسانی و الکی حرص و جوش لو رفتن را هم بخوری.شاید به نظر ساده باشد ولی من که بارها تجربه کرده ام، می گویم سخت هست، حتی رنج آور است! البته یک بار هم حس کردم که این تقلب رساندن هم چندان به ضررم تمام نمی شود:
من و رسول با هم از سالن امتحانات بیرون آمدیم. آره من و او دوست هستیم و من بهای این دوستی را باید با تقلب رساندن به او بپردازم. ارزشش را دارد چون او بچه باحال کلاس است و قطعا دوست او هم باحال محسوب می شود.نه؟!
پیش محمد و ناصر رفتیم. عجیب بود که آن دو هم صحبت شده بودند. ناصر باحال محسوب نمی شود ولی باحال پرست است ولی محمد مثبت است. کم دوست دارد و آن دو سه تایی هم که دارد به قول بچه ها ،مثل خودش، حزب اللهی هستند ولی من این نظر را ندارم.چون در مدرسه ما ،در میان بچه ها، کلمه حزب اللهی به مانند کلمات تحقیر آمیز کاربرد دارند.به نظر من او خوب است. ولی بیش از اندازه مظلوم است . شاید هم سیاست های پنهانی مرا ندارد!
آره! در مدرسه ما میان بچه ها،آرام ها «مثبت»اند که این کلمه منفی ترین کلمه ای است که تا به حال شنیده ام.باید حداقل دو سه بار دعوا کنی و بعدش مدیر و ناظم هم دو سه باری بهت گیر داده باشند و مرتب به حرف های چرند بچه باحالها بخندی، تا بتوانی از بند مثبت خطاب شدن رهایی یابی!
بله در مدرسه ما در اوج آزادی بچه ها حماقت و خفقانی دیگر وجود دارد.اگر روشنفکری اول باید بگی همه آخوند ها بدند.اگر بخواهی نشان بدی تو هم میل جنسیت زیاده، باید بگی روابط جنسی آزاد خوبه. در نهایت اگر بخواهی به بالاترین درجه در میان بچه ها یعنی باحالی دست یابی باید فحش های هرزه بدهی و در کلاس صدای مرغ از خودت در آوری و اگر هم به این چیزها نخندی در خطر مثبت بودن، قرار می گیری!
نمی دانم شاید دلیلش این باشد که باکلاسهای جامعه ما جز انتقاد از حکومت و … کاری ندارند و یا اینکه منتقدان روشنفکر جامعه تنها بلدند که برای روسپی ها و خرابکاران و نبود آزادی دل بسوزانند. شاید هم چون افراد و مکان ها و جشنها و … مذهبی و اخلاقی ما تو همان 1300 سال قبل مانده اند.مدرن نیستند.
به هر حال ناصر داشت محمد را سرزنش می کرد که چرا در امتحان جلوی او بوده و به او یک ذره هم نرسانده است. وقتی محمد جواب داد «تقلب کار خوبی نیست» ناصر و رسول غرق خنده شدند و من هم به اجبار کمی خندیدم تا سرنوشتم مانند او مثبت نشود.
آن روز یک کم احساس غرور کردم. راستش را بخواهید برای چند لحظه با حال بودن را تجربه کردم. اما این احساس خوب چند روز بعد جایش را به احساسی تلخ داد. زنگ شیمی معلممان از ما امتحانک می گرفت. البته خیلی جدی نبود و حتی همه مان کنار هم سر جایمان نشسته بودیم و مطابق معمول من به رسول می رساندم که ناگهان معلم شیمی دست به پشتم گذاشت و گفت:«فلانی!...خیلی دیگه تابلویی!...» کلاس از خنده پر شد. حتی رسول نامرد هم می خندید.یخ زده بودم و به سختی لبخندی بر لبانم نگه داشته بودم.
خیلی حالم گرفته شد. این اولین باری بود که در رساندن لو می رفتم. اما چیزی که مرا بیشتر می سوزاند، خنده های نامردانه رسول بود.تصمیم گرفتم دیگر نه به رسول و نه به هیچ کس دیگر تقلب نرسانم و این کمی مرا آرام می کرد. زنگ تفریح به جمع رسول و ناصر و چند نفر نسبتا باحال دیگر پیوستم که کاش اینکار را نمی کردم.متاسفانه هر چه تلاش کردم فایده ای نداشت و بحث به جایی رسید که نباید می رسید.
یکی شان بهم گفت:«فلانی چقدر ضایعی!»
ناصر گفت:« آخه آدم اینقدر خرخون باشه و اینقدر کم عقل! ...خیلی سه کردی سر کلاس شیمی!»
و رسول نامرد بی معرفت هم در پایان گفت: «اصلا فکر نمی کردم این قدر موتور باشی!... حتما اینقدر خرخونی کرده ای که مغزت پوچ شده!»
خنجر این حرفها به قلبم نشست. کلمات و خنده های آنها به تمام وجودم حمله کرده بودند.چقدر بی معرفتی!چقدر نامردی و بد ذاتی! احساس ضعف کردم. عقلم از کار افتاده و بغضی سنگین گلویم را گرفته بود. نه می توانستم گریه کنم و نه قادر به حرف زدن بودم گرچند که بدترین فحش ها و فریادها هم توانایی آرام کردن روح زخمی ام را نداشتند!
تنها فکر به یک چیز کمتر زجرم می داد و آن انتقام بود.انتقامی که باید تحقیر و بی معرفتی و ... را پاسخ می داد. اما چه باید می کردم؟! خیلی سخت بود تا تحمل کنم، حرفی نزنم و با یک دعوای ساده کار را تمام نکنم تا فرصتی برای انتقام برسد. ولی این کار را تا حالا که زمان خوبیست،انجام داده ام:
امتحان ترم فیزیک فرصت خوبی است، شرایط آن هم مساعد.فیزیک از معدود دروسی است که رسول در آن مشکلی ندارد، اما ناصر دارد، خیلی هم وضعش اوراق است. مثل همیشه قبل از امتحان ناصر سر و کله اش پیدا می شود و این جمله تلخ «امروز هوای ما رو داری. نه؟» به زبان می آورد. ولی اینبار جمله شیرینی است،چون منتظرش بودم.ادامه می دهد: «پس دیگه یاور تقلب استاده؟» پوزخندی می زنم.برخلاف همیشه سعی می کنم اینبار ترس و سیاست را کنار بگذارم و خود را رها می سازم:
«عمرا»
«-مگه می خاری؟!»
«-وای!...وای!...ترسیدم!...چقدر قلدری!»
«-نامردی نکن»
صدایم را بلند می کنم:«-ای بابا دلم نمی خواد بهت برسونم!...التماس نکن بدبخت!»
چقدر زود مثل اکثر بچه ها تسلیم می شود:«-...زیادتر از دهنت نخور!»
«-اصلا چرا همش من باید به شما بی عرضه ها برسونم؟!»
«-بی عرضه خودتی!...ما که مثل تو خرخون نیستیم که بتونیم برسونیم!»
منتظر این کلمه خرخون بودم زیرا حرفهای اصلی که برای گفتن دارم، درباره آن هستند: «بدبخت خرخون واقعی تویی! ... احمق! ...ضریب هوشیت پایینه! ... من باهوشم!... با استعدادم ... بدون این که بخونم نمره های خوب می گیرم اما تو!...»
حس می کنم کافیست. به سراغ فحش های گوناگون رفته است که من در این لحظه از شنیدنشان لذت می برم زیرا نشاندهنده درماندگی و زخم خوردگی او ،مانند آن روز من، است.
بی درنگ به سمت هدف اصلی می روم. وارد سالن می شوم. خنده ام می گیرد. معلوم است رسول در این امتحان خیلی وضعش توپه.ابتدای سالن و نزدیک مراقبان نشسته است. یادم می آید که همیشه من این کار را می کردم مثل این که می خواستم فرار کنم. بعد او می آمد ،من را بلند می کرد و به جایی امن تر در انتهای سالن و دور از چشم مراقبان می برد. حالا این کار را من می کنم: می برمش آخر سالن ، کنار دیوار و روی صندلی پشتیش می نشینم.دارد از تعجب شاخ در می آورد.می گویم نتوانسته ام خوب بخوانم. او هم که به نظر خودش کشته مرده رفیق است، می گوید هر چه بخواهم می رساند. (کلا ادای رفیق بازی هم یکی دیگر از شرایط بچه با حالی است!)
امتحان شروع می شود. وای! تعداد مراقبان زیاد است.یادم است قبلا هر وقت این شرایط را می دیدم، بال در می آوردم زیرا بهانه ای عالی برای نرساندن می یافتم. جواب سوالات را باید بر برگه های سفید دیگری بدهیم. چقدر راحتتر جواب می دهم! حالا می فهمم که همیشه بیشتر اضطرابم برای تقلب رساندن بوده است. ولی دیگر می خواهم همه اینها را تمام کنم. آن بی معرفت هم که انگار نه انگار قول داده که می رساند. یک نگاه هم به عقب نمی اندازد!
آخرای امتحان یکدفعه مدیرمان سر می رسد. انگار موضوعی پیش آمده است که بر می دارد همه مراقبان را با خودش می برد و معلم فیزیکمان را با بچه ها تنها می گذارد. سالن از همهمه منفجر می شود. مگر می شود که بچه ها قدر این فرصت را برای تقلب ندانند. همیشه این زمان مرگ من بود که باید تمام دار وندار برگه ام را به رسول می رساندم. ولی این بار برای نقشه من فرصت بسیار مناسبی است. سرم را بالا می گیرم و روی برگه های رسول نگاهی می اندازم. تازه وارد برگه جواب سوم شده است و دارد سوال آخر را جواب می دهد. می زنم پشت صندلی اش و می گویم سوال هشت را (که احتمالا بر روی برگه دوم جواب داده) می خواهم.می گوید:
«-بی خیال شو!... دیگه وقت نمی شه!»
«-بنویس رو کاغذ بده من»
«-بابا چرا حالیت نیس؟!... وقتی نیست!»
«-پس برگت رو بده از روش بنویسم»
«-نمی شه دیگه!... بی خیال شو!»
در آن شیر تو شیر سالن،حرکتی سریع انجام می دهم و برگه دوم را از زیر دستش می کشم.یادم می آید یک بار هم او این کار را با من کرد. البته آخرش طوری نشد ولی آن روز پدرم در آمد از بس که حرص خوردم!
بلند می شوم تا برگه هایم را تحویل دهم. وقتی از کنار رسول رد می شوم با ترس و دلهره می پرسد که آیا برگه های او را تحویل می دهم. وانمود می کنم نشنیده ام تا او بیشتر حرص بخورد و من بیشتر لذت ببرم.برگه هایم را تحویل می دهم و در حالی که برگه دوم رسول در جیبم تا خورده است، از سالن خارج می شوم. به گوشه دیگری از مدرسه می روم. جایی که کمی طول بکشد تا رسول مرا بیابد. محمد را می بینم. می روم کنارش و با هم درباره امتحان صحبت می کنیم.
ده دقیقه پس از زمان قانونی پایان امتحان است که رسول را می بینم که از دور به ما نزدیک می شود. برگه اش را از یک جیبم و فندکی را هم که آماده کرده ام، از جیب دیگرم در می آورم. برگه را طوری بالا می گیرم که از بین همان شعله های ناچیزش لحظاتی رسول را ببینم و بیشتر لذت ببرم. آن احمق که خیال کرده داریم آتش بازی می کنیم، سرعتش را زیاد می کند و زودتر به ما می رسد. رو به محمد می کنم و با لحنی حرف میزنم که پس از پایان آن، او هم با من بخندد:
« وای محمد! ...چقدر این رسول موتوره!... بیخود نیس این قدر نمراتش کم می شه... احمق برگه اش را تو امتحان داد بهم... بعدش پس نگرفت!...»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31894< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي